از همین چند روز پیش شروع شد. صبح با حال ِ خوشی از خواب بیدار شدم و کنار گنجشک ها صبحانه خوردم و شب را تا خود صبح برای کودکی هایم قصه گفتم.
همین چند شب پیش، ساعت حوالی یازده: شام خورده ایم و من دارم ظرف ها را آب می کشم و برای او داستان تعریف می کنم. صدای ِ رادیو آوا پیچیده توی خانه. سرم را بر می گردانم طرف پنجره که چند تا قطره می چکد روی شیشه. نگاهم می چرخد تا خود ِ گلدان هایم. تعجب می کنم که چرا از صبح ندیده ام گل دادنشان را. پنجره را باز می کنم و لبخند می زنم به ماه. به ماهی که اردیبهشتش شروع می شود. دلم می خواهد توی این هوای خوب فقط نفس بکشد. یک جورهایی مثل آرام شدن روی آب دریا، طوری که چشم هایت را ببندی و فقط به صدای شیرین آب گوش بدهی. خیلی ذوق کرده ام. با این که باران می آید آسمان هم ماه دارد هم خیلی زیاد ستاره. خیلی اتفاقی قدم می زنیم و قدم می زنیم که می رسیم به حیاط ِ بهار نارنج ها. یک حیاط خیلی بزرگ پر از بهار نارنج، با یک نیمکت ِآبی رنگ. بدون شک آن نیمکت را هم برای ما گذاشته اند. بهار نارنج ها تازه شکوفه داده اند و ما نشسته ایم میان ِ دلشان. نشسته ایم زیر نور ماح و بستنی می خوریم، که باز هم صدای من می گیرد. با همین صدای گرفته کلی حرف می زنم و او کلی می خندد. بعد از مدت ها کلی نفس عمیق می کشم بدون آن که ذره ای سرفه ام بگیرد. یهو دلم می خواهد بدوم زیر باران ِ میان ِ بهار نارنج ها. انگار بقیه هم فهمیده اند که اردیبهشت برای ما شروع شده که هیچکس توی خیابان نیست. دوتایی تا سر خیابان فقط می دویم. دویدن ِ خنده داری ست این آهسته دویدن ِ ما. به سر پیچ رسیده ایم که می نشینم لب جدول. دوباره کتونی های گِلی ِ من ... دوباره باران ... دوباره دویدن ... دوباره اردیبهشت ... خنده و خنده و خنده. این همه سال گذشته، اردیبهشت همان اردیبهشت چند سال پیش هاست. تنها ماهی که می توانی زیر باران هایش کلی نفس عمیق بکشی بدون آن که ذره ای سرفه ات بگیرد.
+ اصلا اردیبهشت که بدون دیوانگی اردیبهشت نیست. هست؟